داستان زندگی-مقدمه

ساخت وبلاگ

 مقدمه

داستان زندگی

کودک بود،جهان او گنگ بود،نمی‌دانست،شدیدا تنهایی را میدید،حالش گاهی کمی بهتر می‌شد،اتفاقات بد برایش پشت سر هم می‌افتاد.

چشمانی نبود که او را بیشتر ببیند،(او)ادامه میداد،بهار را به پاییز میسپارد و درگیر زمستان سرد می‌شد.انتخابهایش  بد بود،بی رحمانه شکنجه می‌شد.

خدایی نبود انگار!دیگران؟همه مثل هم بودند،درگیر هم و بی هم،و طلب کار همان خدا.چیزی نبود از دنیای بزرگترها که کودکی‌اش  را آرام کند.مبهم در فضایی که هم سرد بود و هم اینکه روشن نبود،معلق بود و تقدیر هر روزش را بد رقم می‌زد،از کودکی نگران چیزی بود.حس جوجه اردک زشت را داشت،حس بی کسی،یک حس بد...نمیدانم، بگویم بدشانسی یا اینکه همان بهتر که "تقدیر همه چیز را هر روز بد رقم میزد" را تکرار کنم!کسی سوالی که او در ذهن داشت را نمی پرسید،کسی زخمهایش را خوب نمی کرد،همان خدا بنظرم او را میدید،نگاه می‌کرد و از آینده سهمش را کنار می‌گذاشت،نمیدانم این آینده و سهم او چقدر زمان می برد.تنهایی چیزی نیست که بخاطرش ادامه دهی و هر روز چیزی را زمزمه کنی و...خودش می دانست،میدید که چی به چی هست وکی با کیه!تنهایی چیزی نبود که کودکی اش  بگوید با تو ادامه میدهم...تنهایی سرد بود و غمگین.لحظات مثل بوق زنگ تلفن بود که انگار یک جوری می دانستی کسی جواب نخواهد داد و اما کماکان او انتظار را بر نا امیدی ترجیح میداد.خداوند را همان گونه میدید،انگاری که سر سفره غذا نشسته و آرنج بر زانو از آن بالا دنبال آن کودک می‌گردد و او به مانند یک قهرمان ناپدید می‌شد و به خاطر چیزی نا معلوم خودش را به کشتن میداد تا که جاودان  بماند.نمیدانست،مطمئن بود چیزی او را از بقیه جدا خواهد کرد.اعتمادی به خلق خدا نداشت،مسیر را تقدیر کج برایش شن ریزی کرده بود.ذهن او متوجه خیلی چیزها نبود.خیلی چیزها ساده از کنارش عبور می‌کرد.

نمی دانست چه حسی بود که گاهی سراغش می‌آمد،همه بودند اما او و خدا و تقدیر کار خودشان را می‌کردند.

بعدها به همان خدا گفت که با خودش یک لیوان آب برایش می‎‌آورد.بعدها،بعد از اینکه مثل یک قهرمان کشته شد،اعتمادی به عشق نداشت،اعتمادی به سیاهی و سفیدی چشمی نداشت و حاظر نبود فریب خدا را بخورد!

انگار خدا اجبار کرده بودو باید همان بشود!مقاومت معنی نداشت حس کثیفی صدایش می‌کرد،همان حسی که بندگانت را با آن به هم فریباندی!عشق را بد جلوه دادی و این شد که همه بیزار شدند از هم دیگر.گاهی فقر را و گاهی فحشا را راهی میدان کردی و این تمام قوای تو بود!!

انسان شکست خورد،انسان میدانست اما اجباراَ فریبت را خورد تا  دنیا خالی نگردد.گویا مزه این دنیا به بودن بندگانش است.رازها را پیش خود مخفی ساختی،راه گریزی نیست انگار قرار است به تصمیمی فکر کنی که داشتی.

این همان راز مخفی است که خدا فاش نساخت.بازنده این ماجرا ما همه هستیم،ما را باهم همراهانی قرار می‌دهی و به خیال اینکه نمیدانیم روزگارمان را میسازی،غافلیم که این همه همراهان،خود تو هستی!شاید بهتر باشد بعضی وقتها تنهایمان بگذاری تا به رنجهایی که کشیدیم کمی فکر کنیم.ماجرای بین من و تو بسیار پیچیده است.

-         تمام        -

 فصل اول:

 کم کم داشت رشد میکرد.کم کم میتوانست کاری بکند که کسی دیگر را به رنج آورد.او تمام رنجها را کشیده بود میدانست خیلی سخت است،اما سوالی که داشت ،تحمل برخی چیزها را برایش سخت میکرد.

میتوانست کاری را که کرده تقصیر دیگری بداند و همه را در رنج خود سهیم کند.بد ذاتی چیزی نیست که     فکر ش را میکنی،او نه به فکر انتقام بود و نه بد ذات شده بود.او گاهی آرام که می‌شد،ته وجودش به صدای رنجهایی که کشیده بود گوش میداد،انگار سخنی با او داشت،فرق ماجرای او با شما شاید در این باشد که او تنهایی را انتخاب کرده بود مسئول تنهایی و دردهای خود بود ،بدون آنکه به کسی چیزی بگوید و یا چیزی بشنود.

تهی از هر چیزی بود،خواسته ای نداشت.فکر میکرد خواسته هایش موجب رنج و ناراحتی اش هستند از این رو مطمئن بود که چیز زیادی نمیخواهد.در ظاهر کاری نمیکرد که کسی بر او سخت بگیرد.اما این فقط ظاهر او بود!

ظاهری که هیچ شباهتی به خودش نداشت.خدا هم شاید میدید،میدید که آن کودک چگونه بزرگ میشود!شاید اگر زمان دیگری بود  تبدیل به یک قهرمان میشد،اما در روزگار خود چیزهایی اهمیت داشت که برای او معنی خاصی نداشت!ثروت!

درد کل عالم را داشت ،درد یوسف و ایوب و ...کجا خطا کرد؟، نمیدانست،اما العان مطمئن است جایی خطا کرده و همه چیز را به باد فنا داده ...

هیچ گاه فرصت دیگری نخواست...

این داستان ادامه خواهد داشت اگر خدا بخواهد....

 ادامه فصل اول 30-04-97---->

و هر گاه فرصتی برایش پیش می‌آمد سعی میکرد بدان اهمیتی ندهد گویی که با فرصتها لج کرده باشد.فرصت خوشبختی،فرصتی برای عشق و ...میدانست اگر دنبالشان برود زمین خواهد خورد میدانست همه مخلوقات بد عنق هستند.حال خوبی نداشت ته دلش میخواست اما شاید غرورش میگفت نـــــــه بگذار برود.

گاهی دو دل میشد از اتفاقاتی که در پیرامونش میافتادند،گاهی دوست داشت بماند گوش دهد و فریب بخورد و عاشق شود،گاهی هم مغرور و کلافه و سر در گم.

مشکلش این بود که متعلق به زمان خود نبود،شادیها برایش کودکانه بود اما غمهای بزرگی در دل داشت،درد کل عالم را داشت.در هر صورت زمانی که خود را برای لحظاتی رها میساخت حس خوبی داشت.تخیل برایش معنی خاصی داشت،حد اقل بهتر از واقعیت میتوانست برایش رقم بخورد.دلتنگیهایش اوقاتی بود که میتوانست برای لحظاتی تنها باشد،چهار دیواری اتاق آبی برایش منشاء آرامش بود منشا رویش و منشا رهایی .اتاق آبی پر از صدا و نجوا بود،انتهای افکارش حس نگرانی را داشت،مضطرب میشد،بعد از آن چه اتفاقی خواهد افتاد؟!خوبی که داشت این بود که فقط یک خیال است اما واقعا ته افکارش نگرانش میکرد!کم کم از فکر کردن خسته میشد دوست داشت بیرون برود خورشید هنوز در حال غروب بود،گندم زار!عجب چیز معرکه ای بود برایش

آدمهای گوناگون و نیمه جونی که خسته در راه برگشت به خانه هستند،روزهایش کمی خوش بود مخصوصا غروب خورشید در گندم زار.بعضی وقتها بعضی آدمها تا سر حد دلتنگی آزارش میدادند،پسر عجیبی بود گاهی خوشحال به نظر می آمد اما کسی از درونش خبر نداشت،دیوار نا امیدی بینشان کم کم داشت چیده میشد خودش خبر نداشت اما در ظاهر باید همانی میبود که دیگران انتظار داشتند،خودش دوست داشت در تنهایی خود همان چیزی باشد که او را رها میسازد از هر چیزی...

 این داستان ادامه خواهد داشت اگر خدا بخواهد....

23/05/97----->

گاهی حس گرسنگی شدیدی میکرد،دلش چیزی تندی میخواست،تلخ و تند! درست به مانند لحظات زندگی،وقتی به اصل زندگی بیش از حد فکر میکرد آخر سر جوابی برای زندگی نداشت،جوابی برای سوال و جوابهای آن نمیتوانست پیدا کند.مجازی چیزی بود که بیشتر دوستش داشت.ترس واقعی بود،تلخی واقعی بود مرگ هم به نظرش واقعی می‌آمد.خدای من،نمیتوانست باور کند،کاش برای زندگی از قبل آموزش میدید،میدانست چطور باید زندگی کند،میدانست که چطور باید نترسد و احساس تنهایی نکند،باید میدانست چطور میشود ببیند و نفهمد.قرار ملاقاتهایش را به یاد نمی آورد خودش را کم کم داشت فراموش میکرد و به آن روزی فکر میکرد که همه چیز از آن روز شروع شده بود و واقعا هم همین طور بود همه چیز دقیقا از آن روز شروع شد.فکر میکرد به این که همه انسانها ی جور نیم سایه ای هستند که واقعا توان هیچ چیز را ندارند و در لحظه و یا در همین زمانی که هر لحظه میگذرد غرق هستند و کسی به داد کسی نمیرسد همه در حال غرق شدن هستند و اصلا نمیشود کسی بتواند کاری کند.اینقدر آشفته بود که منتظر می‌ماند که خدا برایش کاری کند،آخر نمیشد که وضعیت همینطور پبش برود کسی باید کاری میکرد.در اصل به  داستانهایی فکر میکرد که مطمئن نبود راست است یا دروغ.باورهایش همیشه نیمه بود و باوری نبود که او را بطور کامل قانع کند که باورش کند آن هم بطور کامل.همه یک جور نقص داشتند حتی باورهایش.

فکر میکرد چیزی هست که بشود با آن خود را فراموش کند،راحت شود از این همه آشفتگی و بشود در روزهای بارانی بدون نگرانی از طلوع بعدی آفتاب و پنجره،بیرون را حد اقل نگاه کند!گاهی فکر میکرد به اینکه کاش میشد مثلا یک درخت میبود یا یک دیوار!یا صدای پای یک کودک که بیشتر وقتش را پلک میزند،خودش کم سن بود ولی کودکی را از یاد برده بود.زیاد دوست نداشت از آدمها کسی او را همراهی کند.هنوز دلش میخواست به اون روزی برگردد که برای آخرین بار به هم دیگر قول دادند فراموشش شده بود اما خیال قشنگی داشت به هم قول دادند که خطایی نکند و قرار ملاقات دیگری باهم گذاشتند تقدیر و یا خلقت چیزی بود که همه قول و قرارها را از یادش برد،حالا شدیدا ناراحت بود میدانست به هم قول دادند و این میان یکی زده زیر همه چی!خدا مهربان است و درسته که او کودک است ولی چرا دست کمش گرفته است؟چیز خوشحال  کننده ای نبود برایش...در هر صورت آخر همه چیز معلوم میشودو به قول معروف ی روزی میاد که همه دردهاشو بهش میگه،بهش میگه که چقدر تنها شد و چقدر درد داشت و نگرانی.به او خواهد گفت که قولش را فراموش نکرده بود فقط اینجا را دوست ندارد،به او خواهد گفت که خزان را دوست ندارد آشفتگی و اجبار روزگار را دوست ندارد...آن پسر کوچک

روزی بزرگ خواهد شد.

این داستان ادامه خواهد داشت اگر خدا بخواهد...

  -------->

روزها از پی هم آمد و رفت و عمر آن روزهایش مثله سایه از روی دیوار گذشت...بزرگتر شدن آن چیزی نبود که در کودکی آرزویش را داشت،دردهایش هم به همراهش بزرگتر شد،آن دو جدا شدنی نبودند انگار.

گاهی جثه خودش را آنقدر در ذهنش کوچک میکرد که میتوانست از سوراخ جای کلید در اتاق وارد شود یا باد بال مکس را را حس کند و گاهی خود را آنقدر بزرگ تجسم میکرد که از آن بالا همه را میتواند ببیند و خدا را هم همچین چیزی تصور میکرد که خیلی بزرگ است به قدری که کل کره زمین را با یک نگاه میتواند ببیند و ... بله فکر مشغولیش فعلا همهن دو مورد بود خیلی کوچک یا خیلی بزرگ.

دوست داشت مادرش زیاد در خانه کار نکند و بتواند بیشتر وقتها فیلم ببیند،دوست داشت مادرش زیاد در آشپزخانه پخت و پز نکند برای همین هم بود که مادر هر غذایی درست میکرد میخورد و توقع زیادی نداشت.دوست داشت پدرش زیاد سر کار نماند و ... وضعیت جوری شده بود که پسرک از کل دنیا توقع زیادی نداشت و کم کم همه را در رنج و سختی میدید.بیشتر وقتها دلش برای مادرش میسوخت و علت گریه های مادر را نمیفهمید پسر حرف گوش کنی بود مخصوصا حرفهای مادر .

اولویت زندگی کودکیش مادر بود.از همان ابتدا تنهایی را لمس میکرد.فکر میکرد انسان هم به مانند دیگر حیوانات باید تنها زندگی کند و خیال میکرد اینطوری همه شاد خواهند شد ولی یه هویی دلش برای مادر تنگ میشد و دوست داشت که همه با مادرشان 2 تایی زندگی کنند طوری که همه حیوانات مدت کمی اینگونه زندگی میکنند.بعضی وقتها بیش از حد در تنهایی فرو میرفت و دیوانه وار پرخاشگر میشد،از بودن در جمع بدحال میشد از اینکه فکر میکرد روزی ازدواج خواهد کرد بدحال میشد میگفت آدمها چطور دلشان میآید که مادر خود را تنها بگذارند و با کسی دیگر زندگی کنند و کلا به مقوله ازدواج بد بین بود،در همان سن کودکی به خود قول داد که هرگز ازدواج نکند و زندگی بعد از ازدواج را پوچ و همراه با بدبختی میدید چون مجبور میشد همانند پدر کار کند و زیاد شاد نباشد و یکی مانند مادرش مدام در خانه بماند و کار کند و دیگری هم مثل خودش تنها باشد و ذهنش پر از سوالهای بی جواب.اینها را میدانست و دنبال راه گریزی بود.کودکان دیگر را میدید که بازیگوشی میکردند بدون اینکه سوالی از خدای بزرگ که همه را میبیند داشته باشد،در خیال خود آنها را گیج و کم هوش میپنداشت که بعضی چیزها را نمیتوانند بفهمند.

22/7/97------>

پسر داستان من روزی به او گفت :

با تو غریبه است، ذهنش،درگیر چشمک شبنم روی برگ گل خاطره توست.
گل خاطر تو...عجب حکایتیست،داستانهای پی هم دویدن و به هم نرسیدنها...
می شود گم کرد و یا صدا زد همه داستان زندگی را،می شود غصه نخورد...
آرام و صبور باش.تــــــو و این روزهایت تکرار همه نا اهلیهای این روزگار است که نمیدانم چه لذتی در آن است که او همیشه به دنبال تکرار آن است....
او... بدان که دیوار بلند نا امیدی بین من و همان "او"ست.
به زمان خود و به ثانیه های روی دیوار اتاق آبی خود فرصت جبران بده،احوالت خوب میشود انشاا...

 پسرک این را گفت و چشمانش را بست و به چیزهایی دور فکر کرد،چیزیهای که داستان زندگی را کم کم شکل میداد....

 29-8-97 ------->

...وگاهی هم که احساس تنهایی میکرد دلش میخواست بدان عادت کند،زیادی عادت کرد،دیگر مثل سابق نبود و از خود تنهایی خماری میکشید

دلم میخواهد در این داستان یک جوری کمکش کنم  حد اقل به او بگویم،بگذار آن دیوانه تو را ترک دهد..

دیوانه!!!طعم تلخ احوالش را نچشید،او واقعا دیوانه بود یا شاید هم دلش نمیخواست کسی در حق اش دیوانگی کند،نمیدانم ولی دلم میخواهد پسرک داستانم را اینگونه درگیر کنم،حال خوشش بیاید یا که نه،پسرک امشب به آن شب مهتابی فکر میکند که آن شب در تنهایی خیلی شاد بود.کلا وقتی به این لحظاتی که گاهی اینگونه سپری کرده است فکر میکند کمی خوشحال میشود.انگاری رازی در دل آن شبها جاری بوده که در امروز او دیگر خبری از آن رازها نیست،دوست دارد یک اسم برایش انتخاب کند،یک جور علامت و نشانه از گذشته که برای آینده باقی مانده باشد.... این داستان ادامه خواهد داشت اگر خدا بخواهد

 ------>

کم کم وقت آن فرا میرسید که از دیگری بشنود "باشد برای زمانی دیگر"...آشوب،کودکی اش را از یادش برد،تنها یک رادیو جیبی کوچک تک موجه دلخوشی های شبانه اش بود...شب مهتابی با صدای خش خش موزیک و کنج اتاق.

میخندی که دچارم کنی؟!...
ما را در سایت میخندی که دچارم کنی؟! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ifils00fe بازدید : 187 تاريخ : سه شنبه 23 بهمن 1397 ساعت: 8:48