او

ساخت وبلاگ

او که نامش را هر چه دوست داری،بنام

او از همه روزهای زندگی خود غمگین است،او داستان زندگی خود را نخواند، اما نوشت!

او آرزوهای زیادی در دلش داشت،اما نشد.کلمات رمز دار و نا مفهوم!

دلش خدا را صدا میزند و می پرسد که چرا همه این روزها اینگونه گذشت!

چرا او شبها به تنهایی پناه می‌برد!

حال که بزرگتر شده،کسی را ندارد،بعضی ها کنارش هستند اما او واقعا تنهاست

روزهایی را به یاد می‌آورد که العان برایش سخت است فراموششان کند

نمیشود فراموش کرد،همه چیز عوض شده،فیلسوف دیگر نیست...شب بی پایان دیگر نیست...

نه امیدی هست و نه آرزویی

راحتم بگذارید،میخواهم کمی با خودم باشم

سر وصدای اضافی آزارم میدهند

من غمگینم،من دلشکسته ام

من مغرورم

همه اینها را او گفت و رفت.

میخندی که دچارم کنی؟!...
ما را در سایت میخندی که دچارم کنی؟! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ifils00fe بازدید : 209 تاريخ : سه شنبه 23 بهمن 1397 ساعت: 8:48